پزشکی 90 یزد
پزشکی 90 یزد

داستان زري سلطان، اوج بدبيني و بي‌عدالتي
در سال 1338 ، وقتي من 11 ساله و كلاس پنجم بودم رخ داد. سلطان سكينه كه شوهرش 7-6 سالي بود مرده بود 9 بچه داشت؛ (6 پسر و3 دختر). كوچك‌ترين بچه‌اش رقيه 6 ساله بود و بزرگ‌ترين بچه‌اش رسول حدود 28 سال داشت. رسول كه داماد شده بود در يكي از دهات يزد ساكن بود و به كار كشاورزي و دامداري مشغول بود. خود سلطان سكينه كه از اسمش معلوم مي‌شود بايد دركوچكي پدرش را از دست داده باشد، 6 برادر و 2 خواهر داشت. مادر سلطان، سكينه بود و ننه زينب مادر سكينه يعني مادربزرگ سلطان هم زنده بود. سلطان 42 سال بيشتر نداشت. سكينه حدود 60 سال و ننه زينب 80 سالي داشت. ننه زينب زني قبراق و سرحال بود ولي سكينه دخترش مريض احوال بود.
سلطان در همسايگي ما زندگي مي‌كرد. دركوچۀ بيوه‌زنان و يتيمان، يعني كوچه‌اي كه آب نداشت. سكينه مادر سلطان چهارپنج كوچه آن‌طرف‌تر زندگي مي‌كرد. كوچه آن‌ها آب داشت و خانه‌اش بزرگ‌تر از خانة دخترش سلطان بود. ننه زينب 80 ساله مادربزرگ سلطان در محله‌اي دوردست زندگي مي‌كرد و در خانۀ نيمه‌اعياني كه آب، سرداب، پاياب و بادگير داشت زندگي مي‌كرد. معلوم مي‌شود كه هرنسل به عللي، از جمله داشتن فرزند زياد فقيرتر شده بودند.
زري دختر سلطان از من 4 سال بزرگ‌تر بود. دختر با استعدادي بود. قرآن و گلستان را پيش ملانباتي خوانده بود و تمام قرآن و گلستان را حفظ بود. اشعاري از صائب تبريزي، وحشي بافقي و حتي فخررازي و عراقي را از حفظ مي‌خواند. در ده سالگي خود يك پا ملا بود. من هروقت در قرآن خواندن و به‌خصوص در 6 سالگي كه پيش ملانباتي گلستان مي‌خواندم، مشكل درسي داشتم، از او مي‌پرسيدم. آخر پدر من مرده بود و مادرم هم سواد نداشت. زري خودش معلم من بود. تازه وقتي مدرسه هم رفتم هروقت مشكل داشتم پيش زري مي‌رفتم. او از هر معلمي بهتر درس مي‌داد، مهربان بود و درس دادن را دوست داشت. بوستان سعدي را پيش زري خواندم. زري مدرسه نرفته بود، فقط ملا رفته بود. نوشتن را هم خودش يادگرفته بود و براي زن‌هاي محله كه شوهرانشان براي كار به تهران، اهواز، بمبئي و كويت رفته بودند، نامه مي‌نوشت. البته محرم اسرار زن‌ها بود. گاهي هم براي شمسي 17 ساله دختر حاجي علي‌آقا كه پول‌دار بودند و عاشق اكبر آقاي 20 ساله شده بود، نامه مي‌نوشت. شمسي به خاطر اين كه عاشق اكبرآقا كه قبلاً شاگرد مغازه پدرش بوده، شده بود، هميشه در خانه زنداني بود و نمي‌گذاشتند از خانه بيرون برود. زري از پشت‌بام به خانۀ آن‌ها مي‌رفت و براي شمسي نامه مي‌نوشت. زري نامه را به من مي‌داد. من نامه را مي‌بردم و به اكبرآقا مي‌دادم. اين شمسي در سن 18 سالگي به خاطر عشق اكبرآقا كم‌كم از زري خواندن و نوشتن ياد گرفت. البته اين كار به مدت 4 سال پنهان از حاجي علي‌آقا انجام شد. زيرا حاجي علي‌آقا اگر مي‌فهميد كه شمسي مي‌خواهد خواندن و نوشتن ياد بگيرد او را مي‌كشت. حاجي علي‌‌آقا كه مغازۀ عطاري خيلي بزرگي داشت و به همۀ دهات گوني‌گوني جنس مي‌فرستاد مي‌گفت: اگر دختر سواددار شود مايۀ شر مي‌شود. او چهار دختر ديگرش را در سن 14-13 سالگي عروس كرده بود. اما چون شايع شده بود كه شمسي عاشق اكبر است و زن كس ديگري نمي‌شود و گفته است اگر مرا به زور به كس ديگري بدهند، شب عروسي داماد و خودم را مي‌كشم؛ كسي به خواستگاري او نمي‌رفت. پدرش هم گفته بود من اگر بايد دخترم را به اكبر ننه باقر بدهم، خودم و دخترم و اكبر ننه باقر را مي‌كشم. با اين حرف‌ها شمسي بي‌شوهر مانده بود و داشت پيش زري سواد ياد مي‌گرفت تا خودش براي اكبرآقا نامه بنويسد. عشق صدها كار مي‌كند از جمله مي‌تواند آدم را به‌طور مخفيانه باسواد كند. باری، زري باسواد بود، شعر خوب مي‌دانست. داستان نامه‌آوردن و بردن من 4-3 سال طول كشيد. ولي كم‌كم شمسي خودش نامه مي‌نوشت و من آن را به اكبر مي‌دادم.
فكركنم اولين بار من 6 ساله بودم كه زري نامه‌اي به من داد و گفت ببر به اكبرآقا بده. وقتي ديد من خيلي تعجب كردم گفت: نامه را من نوشتم ولي مال شمسي است. آخرين باري هم كه من نامه‌اي بين اكبرآقا و شمسي، البته توسط زري، رد و بدل كردم ده ساله بودم و زري 14-13 ساله. بعد قصۀ اصلي زري اتفاق افتاد.
زري دختر مؤمني بود. هميشه نمازش را سر موقع مي‌خواند. صد رقم هم دعا بلد بود. همۀ مفاتيح را حفظ كرده بود. دعاي جوشن كبير، ندبه و ... را بلد بود. آن موقع‌ها مردم به اندازۀ حالا دعا نمي‌خواندند. سالي يكي دو بار آن هم بيشتر شب‌هاي احياء ماه رمضان و روز تاسوعا، عاشورا گريه مي‌كردند. بقيۀ سال شادي و خنده بود. اما همان موقع هم زري اهل دعا بود. به من هم دعاهاي متعدد از جمله قسمت‌هايي از مفاتيح را ياد داد. زري حدود 14 سال داشت كه كم‌كم رنگش زرد شد و گاهي هم بالا مي‌آورد. زن‌هاي همسايه او را كه مي‌ديدند پچ‌پچ مي‌كردند. بالاخره كم‌كم چند تا از زن‌هاي همسايه گفتندكه زري حامله است. زن‌ها مي‌گفتند شكم زري كم‌كم دارد بزرگ مي‌شود. آخرين باري كه قبل از ماجرا من زري را ديدم، يادم مي‌آيد. روز 27 مرداد 1338 بود. توي كوچه به من اشاره كرد كه بروم پشت‌بام. زری آمد و نامه‌اي از شمسي به من داد و گفت فردا نامه را به اكبر بده. او گفت: اكبر به سربازي رفته ولي در نامۀ قبلي نوشته است كه روز 28 مرداد براي رژه به ميدان پهلوي مي‌آيند. نامه را ببرآن‌جا به او بده. من شايعات راجع به زري را مي‌دانستم. مي‌دانستم كه مي‌گويند او حامله است. نگاهش كردم. صورتش زرد بود و نگاهش معصوم بود. گفت حسين حرف‌هايي كه دربارۀ من مي‌زنند تو هم مي‌داني؟ گفتم: همه مي‌دانند. گريه كرد وگفت: به خدا من كار بدي نكرده‌ام. بعدگفت دلم درد مي‌كند. دستم را گرفت و از روي لباسش روي شكمش گذاشت و گفت: ببين شكمم دارد بزرگ مي‌شود ولي به خدا من كار بدي نكرده‌ام................(ادامه دارد) 


نظرات شما عزیزان:

مسخ
ساعت17:09---28 خرداد 1391
خودم باید بخرمش مرسی از شماپاسخ از اسمتون این جور برداشت میشه که از طرفدارای کافکا هستید.

خودم شنیدم
ساعت22:11---27 خرداد 1391

پس این همون پسرخاله ی غلمانه که همش تو دبیرستان میگفت!!!!!!!!!

نمی دو نم آقای بابایی .شاید پسر خاله آقای غلمان باشن ولی راستشو بخوای گمون نمیکنم . 



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد منصوری |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.